الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

ماه بانوی من ، چهار سال و نیمگیت مبارک ...

ماه بانوی من ، ای تمام آرزوی من ، بودو نبود من ، چهار سال و نیمگیت مبارک . خدای من باورم نمیشه که روزها و ماه ها به این سرعت گذشتن و همون الیسا کوچولو ، لپ تپلو و حالا دیگه برای خودش خانمی شده و چقدر دلتنگ میشم از الآن برای همه روزهای با تو بودن ، برای بوی پاک کودکیت برای قلب مهربونت برای اون زبون شیرینت که همرو عاشق خودت میکنی و جایی نیست که از حرف زدنت صحبتی نباشه  واسه همه چی دلتنگ میشم  ماه بوی من . دخترک چهاسال و نیمه من  ، خیلییییییییییییی مهربونی و همیشه در حال بوسیدن منو بابایی هستی و همش میگی عاشقتونم و دوست داری همیشه کنار هم باشیم و اگه یکیمون نباشه حسابی دل کوچولوی مهربونت میگیر...
28 دی 1393
1329 19 19 ادامه مطلب

عروسک قشنگ من

وقتی نازگل مامان دلش میخواد عکس بندازه ماه منیییییییییییییییییییی عزیزییییییییییییییییییییییییی این عروسک هم سوغاتی مامان معصوم بود خیلی قشنگه و دوسش داری مرسییییییییییییییییی عشق من چشمهای نازت هست که از شیطنت برق میزنه بهم انرژی میده این هدیه قشنگ رو هم خاله شقایق و عمو محسن برای تولد 4 سالگیت بهت هدیه دادن و خیلی دوسش داری مرسییییییییییییییییی لوس مامانیییییییییی کلی گیر دادی که باهام بازی کن و منم حسابی باهات بازی کردیم و رفتی تا برام چایی بیاری قربونت برم من هنرمند خونه ما همیشه در حال نقاشی ای جونم قربون...
20 دی 1393
3287 12 13 ادامه مطلب

یه روز زمستونی الیسایی .....

  سلام به الیسای همیشه شیرینم نازگلکم دیروز بعد از مهدت بردیمت خونه مامان ملی چون باید میرفتیم سر ساختمون  و بهت گفتم الیسا جونم بازی کن منم زود میام و اولش گفتی باید بری ؟ بعدش گفتی باشه  من همین جا هستم و ما هم رفتیم و بعد از تموم شدن کارامون برگشتیم  نازگلکم و دلم میخواست ببرمت بیرون و از اونجای  که با مامان ملی و بابا قاسم همیشه میری به آهو ها غذا میدی و بعدشم تو پارک بازی میکنی منم دلم میخواست یه بارم باهم بریم و تا گفتم بریم پیش آهو ها خوشحال شدیو بوسه بارونم  کردی و زودی آماده شدی تا من و تو مامان ملی عزیزم بریم و خیلی حس خوبیه اینکه دستهای پنبه ای و نرم و  ظریفتو تو دستا...
15 دی 1393

یه آخر هفته دریایی .......

  همین که صدایم می‌کنی همه چیز این جهان یادم می‌رود یادم می‌رود که جهان روی شانه‌ی من قرار دارد یادم می‌رود سر جایم بایستم پابه‌پا می‌شوم زمین می‌لرزد… سلام  به عشقم ، به امید زندگیم ، الیسای  ملوسم الیسای من دیگه رسما شدی همدم مامانی  و همصحبت و همراه روزهایی که خونه هستیم  من مشغول کارهامم و تو هم میری اتاقت بازی میکنی و  برنامه میبینی و وقت  عصرونه که میشه  میای تو آشپزخونه کنارم میشینی و میگی مامان جون میدونی الیسا چی دوست داره دیگه ؟؟؟ بعد با صدای بلند و لبخند...
13 دی 1393
1